هنگامی که دست مرا می گیری و مرا به میان بازی هایت می بری، به میانه رقصت، به میانه به آسمان پریدنت، به میانه رنگ ها می بری، با قلم مویت بر سر و رویم می کشی و از ته دل می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم، هنگامی که مرا به رقص دعوت می کنی و از حرکات من عمیق می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم ، هنگامی که کتاب هایت را برایم می آوری و نام حیوانات را از من می پرسی و می خواهی برایت صدای سوسک و گورخر و مارمولک درآورم و من تمام وجودم را خلاقیت می کنم تا سوالاتت را پاسخ دهم و تو از ته دل می خندی و من ناخودآگاه با تو می خندم و هزاران لحظه دیگر که هر روز برایم تکرار می شوند و من از تکرار روزانه شان می خندم و می خندم ، فقط و فقط تکرار روزانه از نو کودک...